او بدون حرف زدن پرسید "سولیوان بقیه کجا هستن؟" این مرغان دریایی اکنون در مرز و بوم خود کاملاً از یک ارتباط ذهنی ساده به جای قارقار و قرچقرچ استفاده میکردند "چرا بیشتر ما اینجا نیستند چرا؟" از جایی که من آمدهام میدانم هزاران هزار مرغ دریایی وجود داشتند. سولیوان سرش را تکان داد و گفت: "جاناتان تنها جوابی که میتوانم بدهم این است که تو کاملاً در میان یک میلیون پرنده تک هستی و محقّی. بیشتر ما پیشرفت کندی داشتیم. ما از دنیایی به دنیای دیگر رفتیم که تقریباً عین هم بودند. فراموش میکردیم الان از کجا آمده بودیم و توجهی هم به اینکه مقصدمان کجا بود نداشتیم و با فلسفۀ دم غنیمت است زندگی میکردیم آیا میدانی که ما باید چند زندگی را مرور میکردیم تا به اولین ایدهای دست یابیم که زندگی حقیقی فراتر از خوردن یا جنگیدن یا کسب قدرت در اجتماعمان است؟ هزاران زندگی جان ده هزار تا! و پس از آن صد تا زندگی دیگر تا یاد بگیریم که چیزی چون کمال وجود دارد و دوباره صد تا دیگر تا به این ایده دست یابیم که مقصودمان از زندگی، یافتن آن کمال و نشان دادنش است.
البته اکنون هم همان قاعده بر ما حاکم است. ما دنیای بعدیمان را براساس آنچه در این دنیا فرا میگیریم انتخاب میکنیم. چیزی یاد نمیگیری و دنیای بعدی هم چیزی همانند همین یکی است. تمامی همان محدودیتها و آواری سنگین که باید برآن غلبه کرد".
جاناتان مرغ دریایی/ریچارد باخ/مترجم حسن نامدار