یادداشت‌های یک عدد من

در هیاهوی این حوالی

امید یا خیال

در این شب سیه، در این شبی که قرار بود نوشته شود آنچه که نباید نوشته می‌شد. در این شب می‌خواستم که از آرزوهای دیرینه‌ام برایت بگویم. همین امشبی که دستم را گذاشتم روی دیلیت و همه‌شان را پاک کردم، می‌خواستم چیز مهمی را بگویم. چیزی که قطعن به تو مربوط می‌شد. چیزی که هنوز به آن امید داشتم. چیزی که می‌توانم بگویم از امیدهای محال است.

حسِّ پرواز را دارم!

راستش را بخواهید، بلاگ‌خواندن از آن دست کارهایی‌ست که باعث می‌شود من به چیز‌هایِ دیگر فکر نکنم _ چیزهایی که اساسن جز آزار چیزِ دیگری را به همراه ندارد. باید بگویم این روزها را خیلی بیشتر از هر زمانِ دیگری دوست دارم. آنقَدَر دوستش دارم که می‌خواهم این روزها هم‌چنان کِش بیاید و کِش بیاید و کِش بیاید. دلم می‌خواهد پرواز کنم چرا که از بسیاری از این قیدوبندها رها شده‌ام. چرا که دیگر دلم نمی‌خواهد به "او" فکر کنم. دیگر دلم نمی‌خواهد "او" را جزیی از وجودم بدانم. این روزها فقط دلم می‌خواهد به چیزهایِ خوب بی‌اندیشم. دلم می‌خواهد به کلاس‌زبان‌م بی‌اندیشم. به مربیِ مهربان‌مان. به خودم. به اینکه چطور می‌توانم مدرک آیلتس و تافل بگیرم. به همه‌ی حس‌ّهایِ خوب. به روزهایم. به اینکه روزهایم را چگونه بگذرانم تا تبدیل به موثرترین و شگفت‌انگیزترین و باحال‌ترین روزهایم شود. دلم می‌خواهد فکرهای مخرّب را از سرم بیرون بی‌افکنم. دلم می‌خواهد با خودم روراست‌تر از این حرف‌ها باشم. دلم می‌خواهد با تمام احساسی که دارم به جلو بروم. دلم می‌خواهد که دیگر مثل گذشته نباشم. گذشته‌ایی که فکرم را فقط و فقط درگیر "او" می‌کردم. و بس! 

راستش را بخواهید، دلم می‌خواهد از روزهایی حرف بزنم که دارد به بهترین شکل رَقَم می‌خورد. دلم می‌خواهد از هر لحظه‌ی این روزهایم عکس و فیلم بگیرم و آن را ثبت کنم. دلم می‌خواهد عاشقانه‌ترین لحظه‌هایم را ضبط کنم. دلم می‌خواهد از حالِ دلِ خودم بگویم. از حالِ دلِ بابا. از حالِ دلِ مامان. از حالِ دلِ خواهر و برادر کوچیکه. از حالِ این روزهامان. از حالِ همه‌مان. از حالِ دل‌هامان. که بدجوری به تپش افتاده است. بدجوری به گَمانم عاشق شده است. عاشقِ زندگی. عاشقِ خودِ خودِ زندگی!

me before you

فیلم me before you را دیدم. فیلمی که لبخندی پررنگ را به لب‌های بی‌رنگ‌م کشاند؛ و در تمام طول فیلم که چیز مهمی را به من یادآوری می‌کرد. چیزی که زیادی در برابر چشمان ریزبین‌م پررنگ جلوه می‌داد. چیزی که من را به اعماق قلب‌م می‌برد. 
  

ته‌نشین مثل یک لیوان پر از چای شیرین

ته‌نشین شده‌ام. به طرز رقّت‌آوری ته‌نشین شده‌ام. درست مثل یک لیوان پر از چای شیرین. 




سرآغاز

مرزها را مدادها کشیده‌اند!
و من روزی تمامشان را زیر پا خواهم گذاشت.
گویی انسان‌ها فراموش کرده‌اند
که مداد،
ساخته دست خودشان بوده است!!!

گیلاس آبی 3 و 4/میلاد تهرانی
ایستاده‌ام رو به باد،
موهایت را باز کن!
هرچه باداباد...

کامران رسول زاده
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan